جدول جو
جدول جو

معنی لام پن - جستجوی لغت در جدول جو

لام پن(پُ)
پسر المپ یدر نام یکی از سران لشکری یونان در جنگ ایران و یونان به عهد خشایارشا. توضیح آنکه وقتی سپاه یونان به اری تر واقع در بئوسی رسید و دید سپاه پارس به طول رود آسپ اردو زده است پس از مشورت در کوهپایۀ سی ترون صفوف خود را آراست و چون یونانیان کوهپایه را از دست نمیدادند و از جنگ در جلگه احتراز میکردند مردونیه سواره نظام ایران را در تحت سرکردگی ماسیس تیوس به حمله واداشت. اهالی مگار در جائی قرار داشتند که حملات پارسیها بیشتر متوجه آنان بود و فشار بسیار میدیدند. از اینجهت رسولی نزد سرداران یونانی فرستادند که چون فشار سواره نظام پارس بسیار سخت است اگر از جانب متحدین کمکی نشود آنجا را تخلیه خواهند کرد. آتنیها سیصد نفر سپاهی زبده تحت سرکردگی لام پن به محل مزبور فرستادند و این عده کمی جنگیدند وبه علت زخم برداشتن اسپ ماسیس تیوس سرکردۀ ایرانی و بر زمین خوردن وی موفق به گرفتن و کشتن این سردار شدند. (ایران باستان ج 1 ص 841 و 842). گویند وی پس ازفیروزی یونانیان بر ایرانیان، در جنگ یونانیان و ایران به عهد خشایارشاه و کشته شدن مردونیه سردار سپاه ایران نزد پوزانیاس سپهسالار لشکر یونانی رفت و گفت: ’افتخاری تو تحصیل کرده ای که تا حال نصیب هیچ یک ازیونانیها نشده و باید برای تکمیل آن تلافی کاری را که خشایارشا بالئونیداس کرد بکنی و دست مردونیه را ببری’. پوزانیاس جواب داد: ’از عنایتی که نسبت به من داری متشکرم و قدر آن را میدانم ولی پس از اینکه مرا اینقدر بلند کردی حالا میخواهی پست کنی که پند میدهی مرده ای را توهین کنم اینکار شایستۀ خارجیهاست نه یونانی ها اینهمه کشته که می بینی برای انتقام لئونیداس کافی است. برو و دیگر چنین نصایحی بمن مده و خوشنود باش که مجازات نمیشوی’. (ایران باستان ج 1 ص 861)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لامپ پی
تصویر لامپ پی
لامپ کوچکی درون دوربین که در ابتدای هر نما روشن می شود و چند قاب اول هر نما را نوردهی می کند. این کار با صدای سوتی که دستگاه ضبط صوت ارسال می کند، هم زمان است. این قاب های اول و صدای سوت در مرحله تدوین در همگاه سازی صدا و تصویر به کار می آید.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از لاف زن
تصویر لاف زن
آنکه لاف بزند، خودستا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گام زن
تصویر گام زن
رونده، تند رو، قاصد، اسب تندرو، بوز، سیس، چارگامه، براق، جواد، چهارگامه، ره انجام، سابح، بادرفتار، شولک، بالاد، برای مثال یکی اسب باید مرا گام زن/ سم او ز پولاد خارا شکن (فردوسی - ۲/۱۲۷ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامکان
تصویر لامکان
بی جا، بی مکان، در تصوف عالم غیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامپ
تصویر لامپ
وسیله ای دارای حباب شیشه ای که به کمک جریان الکتریسیته، روشنایی تولید می کند
لامپ فلوئورسان: لامپ درازی که روشنایی آن شبیه مهتاب و دارای مقداری اشعۀ ماورای بنفش و نور آن بهتر و مفیدتر از نور لامپ های معمولی و از لحاظ مصرف برق باصرفه تر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامان
تصویر لامان
فریب، دروغ، لاف و گزاف، ریشخند، چست و چالاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامپا
تصویر لامپا
وسیله ای با حباب شیشه ای و فتیله، که با سوختن فتیله به کمک سوخت (نفت، روغن و امثال آن) روشنایی تولید می کند
فرهنگ فارسی عمید
(زِ)
از دیه های غزنه است. از آنجا گروهی از فقها و قضات برخاسته اند و ببغداد خاندانی از ایشان است. و برخی گویند شهری است مشتمل بر چندین قریه در جبال غزنه و لمغان نیز نامیده شود. (معجم البلدان). لمغان. لنبگا. (ماللهند بیرونی ص 130)
لغت نامه دهخدا
لاف و گزاف، (برهان)، فریب و دروغ، (غیاث، نقل از شرح خاقانی)، انبوهی، بیوفائی، مغاک، (غیاث)، امر است به معنی بجنبان، (غیاث)، و این گفتۀ غیاث براساسی نیست
لغت نامه دهخدا
به زبان زند و پازند نان را گویند و به عربی خبز خوانند، (برهان)، مصحف لحمان، هزوارش نان و نیز به معنی غذا، (دهارله)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دنیس. عالم فقه اللغۀ فرانسوی. مولد ’منتروی - سور - مر’ (1572-1516). درنگ و تأنی و بطؤ عمل وی در کارها بحدی بود که در زبان فرانسه مصدر لامبینه (به معنی درنگ به کار بردن) از نام وی ساخته شده است
لغت نامه دهخدا
(حَ شِ)
خودستا. خودنما. صلف. متصلف تأه. جعظری. تیاه. تیهان. صلاّف، جعظار، کوتاه درشت لاف زن. جعظاره، کوتاه سطبر لاف زن کم عقل. تیار، مرد متکبر شوریده عقل لاف زن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام دیهی به هفت فرسنگی همدان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نام دهی جزء دهستان اشکور پایین، بخش رودسر، شهرستان لاهیجان. واقع در 34 هزارگزی جنوب رودسر. دارای 250 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: لا به معنی نه + مکان به معنی جای، بی جای. بی مکان. بیرون جای. صقع باری تعالی. صقع واجب. ناکجاآباد:
ورای لامکانش آشیان است
چگویم هر چه گویم بیش از آن است.
ناصرخسرو.
محتاج به دانۀ زمین نیست
مرغی که به شاخ لامکان رفت.
عطار.
لامکانی نی که در وهم آیدت
هر دمی در وی حیاتی زایدت.
مولوی.
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چارجو.
مولوی (مثنوی ج 1 ص 97)،
صورتش بر خاک و جان در لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان.
مولوی.
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود در کن فکان.
مولوی.
میزند بر تن ز سوی لامکان
می نگنجد در فلک خورشید جان.
مولوی.
لامکانی که در او نور خداست
ماضی و مستقبل و حالش کجاست.
مولوی.
هر دو عالم گشته است اجزای تو
برتر از کون و مکان مأوای تو
لامکان اندرمکان کرده مکان
بی نشان گشته مقید در نشان.
(از شرح گلشن راز)،
از فروغ آفتاب لامکان جولان تو
حلقۀ ذکری است گرم از ذره در هر روزنی.
صائب.
نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری
که هرکس گشت دریاکش ز ساغر دست بردارد.
صائب.
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعلۀ ما رقص در بیرون مجمر میکند.
صائب.
- لامکان بودن، منزل معلوم و معین نداشتن
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ویلیام. باستان شناس انگلیسی که در لندن به دنیا آمد (1623-1551 میلادی). وی مؤلف کتاب کرگرافی بریتانیای بزرگ است
لغت نامه دهخدا
(پْنُ / پِنُ پِ)
/ فنم پن. کرسی کامبوج در ساحل مکنگ. دارای 103000 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ)
لو لامنتن، نام بخشی در مارتینیک، یکی از جزایر آنتیل امریکا. دارای چهارده هزار تن سکنه
لغت نامه دهخدا
شهری است در ایالت متحدۀ آمریکا به ایالت نیوجرسی. 124500 تن سکنه دارد. و صنعت فلزکاری آن معروف است
لغت نامه دهخدا
دشت وسیعی است در مشرق آنورس به بلژیک دارای معادن زغال سنگ مهم
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از سدن رستاق، بخش مرکزی شهرستان گرگان. واقع در شش هزارگزی باختر گرگان، دشت، معتدل، مرطوب، مالاریائی. دارای 95 تن سکنه شیعه فارسی زبان. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و کرباسی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). رجوع به لامیلنگ شود
لغت نامه دهخدا
(خِ مَ کَ دَ)
نالیدن ؟:
چند لامی عمادی از غم عشق
دعوی عاشقی ز بی لامی است.
عمادی شهریاری
لغت نامه دهخدا
بر گرفته از} لمپ {فرانسوی نفت سوز گرد سوز نوعی چراغ که دارای مخزنی است جهت مایع قابل احتراق (نفت روغن و غیره) و فتیله ای در آن مخزن فرو برده و همچنین لوله ای شیشه یی دارد که شعله فتیله را احاطه کند لامپا، حباب چراغ برق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامان
تصویر لامان
فریب، دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامیون
تصویر لامیون
گزنه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
بدون جا بی مکان، عالم الوهیت: محتاج بدانه زمین نیست مرغی که بشاخ لامکان رفت. (عطار) بیجای، بیرون جای، بی مکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاف زن
تصویر لاف زن
خودستا متکبر: هر خرامنده بکبر لاف زن خویشتن ستای، مدعی باطل
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی چراغ نوعی چراغ که دارای مخزنی است جهت مایع قابل احتراق (نفت روغن و غیره) و فتیله ای در آن مخزن فرو برده و همچنین لوله ای شیشه یی دارد که شعله فتیله را احاطه کند لامپا، حباب چراغ برق. قسمی چراغ که مخزنی دارد و در آن مایعی قابل احتراق چون روغن و نفت و غیره ریزند و فتیله در آن غوطه ور باشد و بر سر لوله آبگینه دارد که شعله را احاطه کند، لامپ الکتریک، جباب چراغ برق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامپا
تصویر لامپا
چراغی که با نفت می سوزد و شامل لوله و سرپیچ می باشد، چراغ لامپا
فرهنگ فارسی معین
وسیله ای که جریان الکتریسیته را تبدیل به نور و روشنایی می کند و انواع گوناگون دارد
فرهنگ فارسی معین
پراکنده گو، چاخان، خودستا، خویشتن ستا، صلف، گزافه گو، لاف پیما، مدعی، هرزه درا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آن که از خستگی در جایی توقف و استراحت کند
فرهنگ گویش مازندرانی
کفگیر ویژه ی کندن ته دیگ
فرهنگ گویش مازندرانی